10-12-2011، 09:06 PM
يکی بود يکی نبود. يه روزی روزگاری يه خانواده ی سه نفری بودن. يه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از يه مدتی خدا يه داداش کوچولوی خوشگل به پسرکوچولوی قصه ی ما داد، بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت .
پسر کوچولو همش به مامان و باباش اصرار می کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن. اما مامان و باباش میترسيدن که پسرشون حسودی کنه و يه بلايی سر داداش کوچولوش بياره. اصرارهای پسرکوچولوی قصه اونقدر زياد شد که پدر و مادرش تصميم گرفتن اينکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن.
پسر کوچولو که با برادرش تنها شد … خم شد روی سرش و گفت : داداش کوچولو! تو تازه از پيش خدا اومدی ……….
به من می گی قيافه ی خدا چه شکليه ؟ آخه من کم کم داره يادم مي ره؟؟؟؟؟؟
حضرت علي (علیه السلام)
كَفى بِالمَرءِ غَفلَةً أن يَصرِفَ هِمَّتَهُ فيما لا يَعنيهِ
غفلت آدمى را همين بس كه همّتش را در آنچه به كارش نمیايد، صرف كند.
برای دانلود کتاب به ادرس www.hieng.org مراجعه کنید
كَفى بِالمَرءِ غَفلَةً أن يَصرِفَ هِمَّتَهُ فيما لا يَعنيهِ
غفلت آدمى را همين بس كه همّتش را در آنچه به كارش نمیايد، صرف كند.
برای دانلود کتاب به ادرس www.hieng.org مراجعه کنید